پرهام به مهد کودک می رود!
به نام خدا کسانی که اون یکی وبلاگ منو(یادداشتهای من در نقش معلم فیزیک) رو هم می خونند می دونند که من هفته ی پیش یه مقدارکی دچار افسردگی شده بودم! دلم گرفته بود و همش می خواستم گریه کنم ولی با تمام قدرتم سعی می کردم وقتی با پرهام هستم یعنی بیشتر روز! رو خودم رو به پسر کوچولوم شاد و سرخوش نشون بدم. بعد هم حشن روز کودک رو گرفتم و کیک پختم و شادی کردم تا واقعا سرحال شده باشم! توی تمام اون روزها به این فکر می کردم که درسته که من یه آدم بزرگ شاغل و با هزار تا دردسرم, درسته که توی این شهر غریبم و هیچ زنی نیست که برم بشینم باهاش حرفهای زنونه! بزنم و حالم خوب بشه , درسته که کسی رو ندارم که باهاش درباره ی چیزهای پیش پاافتاده درددل بگم و راح...
نویسنده :
مامان پرهام
15:09